جدول جو
جدول جو

معنی رخت افکندن - جستجوی لغت در جدول جو

رخت افکندن
کنایه از بار و بنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن
تصویری از رخت افکندن
تصویر رخت افکندن
فرهنگ فارسی عمید
رخت افکندن
(تَ زَ دَ)
کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج). مقیم شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). اقامت گزیدن. سکنی گزیدن. ساکن شدن. مسکن گزیدن:
هر کجا ظلم رخت افکنده ست
مملکت را ز بیخ برکنده ست.
سنایی.
من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم.
سعدی.
- رخت افکندن به جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج) :
ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم
که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم.
سوزنی.
بر آن می داردم این چاره گر بخت
که عصمت را به بازار افکنم رخت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رخت سفر افکندن در جایی، اقامت کردن درآنجای. از سفر بازآمدن. (مجموعۀ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر در افکندن، او را از جایی بیرون کردن. کنایه از مستعدمرگ نمودن. به هلاکت دادن. به کشتن دادن:
چرا خون نگریم بر آن تاج و تخت
که دارنده را بر در افکند رخت.
نظامی.
، عاجز بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز آمدن باشد. (از برهان). عاجز آمدن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخنه افکندن
تصویر رخنه افکندن
در چیزی ایجاد رخنه و شکاف کردن، کنایه از اختلاف و نفاق و جدایی میان دیگران انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِرْ خوَرْ / خُرْ دَ)
تصمیم گرفتن. اراده کردن. آهنگ کردن. مصمم شدن:
شه به تأدیب شان چو رای افکند
سر هر دو بزیر پای افکند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
شکاف انداختن. به ترک خوردن داشتن. شکافتن. خلل و خرابی رساندن:
نالۀ جانکاه عاشق رخنه در کوه افکند
بشکن این شیون فغانی کز دلم پرکاله خاست.
فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی).
رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور
می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند.
صائب.
ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان
ز دل روی زمین شد پاک از زلف سمن سایش.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ تَ)
رخت افکندن. رخت تکان دادن:
دلی دارم که چون رخت فنا بر محشر افشاند
غبار آرزو خیزد هم از دامان نسیانش.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
دست انداختن.
- دست از دامن کسی یا چیزی افکندن، کنایه از جدا کردن. (آنندراج).
- دست فغان از دامن لب افکندن، خاموش شدن:
طاقتم بنگر کزآن تیغی که بر سر خورده ام
دردم از دامان لب دست فغان افکنده ام.
سنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رنگ دادن. رنگ کشیدن. رنگ بخشیدن. رجوع به رنگ دادن شود:
چون غضب رنگ گلش بر یاسمن می افکند
شعله را چشم از خجالت بر زمین می افکند.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ کَ دَ)
خسته و مجروح کردن. زخم انداختن. رجوع به زخم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
گذر کردن. رفتن راه.
- راه افکندن (فکندن) در جایی، کنایه از راه رفتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) :
آن حرم قدس چو واپس فکند
راه در اقصای مقدس فکند.
امیرخسرو دهلوی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
فال گرفتن. تفأل:
به ایرانیان گفت کامشب به می
یکی اختری افکنم نیک پی.
فردوسی.
و رجوع به اختر... شود
لغت نامه دهخدا
(تِ کَ دَ)
مخفف رخت افکندن. رها کردن و افکندن جامه یا کالا و اسباب و لوازم، مقیم شدن. ساکن گشتن. اقامت ورزیدن. سکنی گزیدن:
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان.
خاقانی.
فکندند ماهی بر آن چشمه رخت
برآسوده گشتند از آن رنج سخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ کَ دَ)
لرد افکندن. ته نشین شدن دردی شراب. لای شراب در ته ظرف نشستن
لغت نامه دهخدا
تصویری از لرت افکندن
تصویر لرت افکندن
ته نشین شدن درد شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخم افکندن
تصویر تخم افکندن
دانه ریختن برای زراعت زراعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
رنج چیزی را افکندن آسودن از آن:) در آن شهر سه روز بیاسودند و رنج راه بیفکندند (سمک عیار 34: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه افکندن
تصویر رخنه افکندن
تولید رخنه کردن، فساد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختر افکندن
تصویر اختر افکندن
فال گرفتن تفاء ل
فرهنگ لغت هوشیار